نقد فصل اول سریال خاندان اژدها: خلق را تقلیدشان بر باد داد
به گزارش وبلاگ مهدی آبادانی، در عالم ادبیات سینمایی، این گزاره کاملا درست وجود دارد که هر اثری را باید به شکل مستقل به داوری نشست. به این معنا که هر اثر یا فیلمی، جهان خودش را می سازد و باید در چارچوب همان جهان حاکم داوری شود؛ این که این جهان را درست برپا می کند، یا نه؟ این که شخصیت ها چنان هستند که باید، یا نه؟ این که سازندگان به آن چه می خواستند رسیده اند، یا نه؟ قیاس آن جهان با هر اثر نمایشی و فیلم دیگری از قدرت تحلیل ناچیز نویسنده خبر می دهد و بس. البته قیاس در ذات خود اصلا بد نیست، اما به شرط این که به واکاوی نکته ای از اثر مورد بحث کمک کند.
اما گاهی خود اثر کاری می کند که نمی گردد. هر چه در چنته داری و هر چه قلم فرسایی می کنی، باز هم اثر تو را به جای دیگری ارجاع می دهد. انگار خودش دوست ندارد که مستقل باشد و هویت مند گردد. چنین آثاری خود را در هم نشینی با اثر دیگری تعریف می کنند، مخاطب را مدام به جای دیگری ارجاع می دهند و به قیاس وامی دارند. همین موضوع بزرگترین مشکل خاندان اژدها است؛ این که در چارچوب اثری مستقل قابل شناسایی نیست و در ظاهر نمی خواهد هم که باشد. انگار سازندگان روی مخاطب انبوه سریال دیگری، که همان بازی تاج و تخت باشد، حساب کرده اند و این معنایی جز اعلام ورشکستگی از همان ابتدا ندارد.
هشدار: در نقد سریال خاندان اژدها خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
طرفداران خاندان اژدها ممکن است این گونه استدلال کنند که خب این سریال پیش درآمد آن یکی است و طبیعی است که به جای دیگری ارجاع دهد و مخاطبش را مدام به قیاس با آن اثر وادارد. چنین مخاطبی در ادامه هم ممکن است بگوید که اساسا چنین محصولاتی برای بیننده های همان سریال ساخته می شوند و اتفاقا این نکته که دنبال مخاطب تازه ای نمی گردند، از نقاط قوت خاندان اژدها است. این استدلال ها نه تنها اشتباه است، بلکه همان گزاره درست ابتدای این نوشته را هم نقض می کنند. مثالی از همان صنعت سریال سازی آمریکا می تواند بی پایه بودن این استدلال را ثابت کند.
معروفیت سریال معروف بریکینگ بد زمانی تمام پهنه کره خاکی را درنوردیده بود و طرفدارانی سینه چاک داشت. مردم آن را بهترین سریال تاریخ می دانستند و داستان های والتر وایت و جسی پینکمن را حد اعلای تولید سرگرمی در جهان تصور می کردند. در چنین دورانی ساخته شدن اسپین آفی از آن اجتناب ناپذیر به نظر می رسید. بالاخره بعد از چند سال سازندگان آن سریال به سرکردگی وینس گیلیگان دست به کار شدند و حول یکی از شخصیت های فرعی آن، قصه ای طراحی کردند که بهتره با سال تماس بگیری نامگذاری شد. بهتره با سال تماس بگیری چنان اثر مستقلی از کار درآمد که فقط به لحاظ برخی بازی های فرمی و تشابه لوکیشن و محل وقوع حوادث، به سریال اول شباهت داشت، و مخاطب نا آشنا با سریال بریکینگ بد برای لذت بردن از آن، هیچ نیازی به تماشای قبلی پیدا نمی کرد. چرا که جهانش کاملا قائم به ذات خودش ساخته شده بود و عاریه ای و مصنوعی به نظر نمی رسید؛ در واقع داستان سال گودمن راه خودش را می رفت و داستان والتر وایت و جسی پینکمن هم راه خودش. اصلا بسیاری از جوانان و نوجوانان تازه از راه رسیده به واسطه تماشای بهتره با سال تماس بکیری علاقه مند به تماشای بریکینگ بد شدند. در چنین شرایطی حتی به کار بردن واژه اسپین آف هم برای اثری چنین مستقل درست به نظر نمی رسد.
اما سازندگان سریال خاندان اژدها، حتی از همان تیتراژ ابتدایی و موسیقی ساخته شده از طریق رامین جوادی، بدون هیچ خلاقیتی، روی حس نوستالژی مخاطب از بازی تاج و تخت حساب کرده اند و همه چیز را در همجواری با آن سریال بازتعریف کرده اند. اما این عدم خلاقیت حتی سبب نشده که اثر تازه، به لحاظ هنری جایی حتی نزدیک به آن سریال قرار گیرد. یکی از دلایل چنین اتفاقی به عدم استفاده درست از برگ های برنده حاضر در قصه بازمی گردد. مثلا در بازی تاج و تخت ورود و خروج اژدهاهای دنریس تارگرین از قاب، امری بسیار هیجان انگیز به شمار می رفت و سازندگان هم می دانستند که نباید این برگ برنده را به هر قیمتی خرج کنند. اما در اثر تازه، نمایش این موجودات عجیب و غریب با آن چنان گشاده دستی همراه است که تمام آن جلال و جبروت و رازآمیزی را از بین می برد.
روابط و شخصیت قدرتمندان هم چنان سرسری پرداخت شده که نه رازی ایجاد می کند و نه شوری برمی انگیزد. این در حالی است که خود سریال مدام مخاطب را به یاد جایگاه حلقه های قدرت اطراف پادشاه های مختلف (از خانواده درجه اول گرفته تا شورای اطراف او) در سریال بازی تاج و تخت می اندازد. اما همین جا هم هیچ خبری از آن شخصیت پردازی پر رمز و راز و روابط پیچیده پشت پرده نیست؛ چرا که هیچ شخصیت کاریزماتیکی طراحی نشده که من و شما را غافلگیر کند. خود پادشاه هم آن چنان کودن طراحی شده که برای گول زدنش نیازی به اعمال محیرالعقول و طرح و نقشه های پیچیده نیست. همه این ها از ساختار معماگونه اثر می کاهد و به سمت و سوی حماقتش می افزاید. به همه این ها اضافه کنید راکد ماندن قصه سریال در قسمت های میانی که فقط به دست و پا زدن های تکراری این و آن برای پیدا کردن جانشین پادشاه ارتباط دارد و انگار یک قسمت را از روی دیگری کپی کرده اند. چنین حال و هوایی باعث شده که سریال مانند آبی که در یک چاله کوچک گیر کرده، بماند و بگندد.
شرایط جغرافیای داستان هم بهتر از قصه گویی آن نیست. در بازی تاج و تخت هر منطقه هم خصوصیات و ویژگی های خود را داشت و هم مردمانش از خلق و خوی ویژه ای برخوردار بودند. این چنین مخاطب هم تمام آن جغرافیا را مانند هر جای کره خاکی که مردمی با فرهنگ و آداب و رسوم و آب و هوای متفاوت دارد، باور می کرد و با آدم های هر قسمت و ناحیه همراه می شد. اما جغرافیای آشفته خاندان اژدها هم مانند بقیه بخش های اثر، روی مخاطب آشنا با آن سریال حساب باز کرده است. اما این آشفتگی گاهی تا بدان جا است که هیچ تفاوتی میان قصرها و اماکن کینگز لندینگ با دراگون استون یا مقر ولاریون ها وجود ندارد. انگار همه در یک مکان واحد فیلم برداری شده اند و سازندگان تغییراتی جزیی، باز هم بدون کمترین خلاقیتی در هر کدام اعمال کرده اند.
همه این ضعف ها را می توان به کم کاری جرج آر. آر. مارتین نسبت داد. در زمان ساخته شدن سریال بازی تاج و تخت تا قبل از فصل آخر، کتاب او مانند راهنمایی در دستان سازندگان بود و آن ها جهانی بر مبنای کلمات او برپا کردند. زمانی که او داستانش را نیمه کاره رها کرد و به جای نویسندگی، به کاسبی با ایده هایش پرداخت، آن سریال هم سقوط کرد و زمین خورد. حال دیگر نمی توان توقع چندانی از این محصول تازه داشت. شاید در این فاصله دو ساله تا فصل بعد، مارتین هم دست به قلم گردد و کاری کند کارستان، وگرنه این جهان نیم بند و این شخصیت های تک بعدی و غیر مجذوب کننده، ارزش دو سال صبر کردن و دوباره سر خورده شدن، ندارند.
نقد سریال خاندان اژدها دیدگاه نویسنده است و لزوما موضع وبلاگ مهدی آبادانی مگ نیست.
منبع: دیجیکالا مگ